زندگی مثل یه دیکته است. مینویسم و پاک میکنیم غافل از روزی که میگن برگهها بالا...
و چشمانم به قلبم حسودی میکند آنگاه که از چشمانم دوری و همیشه در قلبم هستی
اگه یه روزی یکی بهت گفت دوستت دارم سعی نکن بهش بگی دوستت دارم اگه گفت عاشقتم
سعی نکن عاشقش باشی اگه گفت که تو همه ی زندگیمی سعی نکن همه ی زندگیش باشی چون یه روزی می یاد بهت می گه ازت متنفرم اون موقع نمی تونی سعی کنی ازش متنفر باشی
تمام وسایل خانه را فروختم
جز آن صندلی
که تو همیشه روی آن می نشستی
شاید وقتی که برگردی
خسته باشی
بی تو هوای خاطرم همواره سرد است
اما دلم پاییزرا باورنکرد
تو با منی هر جا که هستم ، خواب وبیدار
بی تو نگاهم غرق دلتنگی و درد است
خورشید من ، فردا به امید تو زیباست
برمن بتاب این عشق پایان نبرد است
بی تو نمی خواهم نفس را ، زندگی را
مهرتو درعمق وجودم خانه کرده است
برگرد با من باش ، دلتنگم برایت
بی توهوای خاطرم همواره سرد است
خواستم برایت شعری بگویم
واژه هارا که کنار هم چیدم
گفتند:
عاشقت هستم...